شماره ٥٨٥: اگر تو پرده بر اين زلف و رخ نمي پوشي

اگر تو پرده بر اين زلف و رخ نمي پوشي
به هتک پرده صاحب دلان همي کوشي
چنين قيامت و قامت نديده ام همه عمر
تو سرو يا بدني شمس يا بناگوشي
غلام حلقه سيمين گوشوار توام
که پادشاه غلامان حلقه در گوشي
به کنج خلوت پاکان و پارسايان آي
نظاره کن که چه مستي کنند و مدهوشي
به روزگار عزيزان که ياد مي کنمت
علي الدوام نه يادي پس از فراموشي
چنان موافق طبع مني و در دل من
نشسته اي که گمان مي برم در آغوشي
چه نيکبخت کساني که با تو هم سخنند
مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشي
رقيب نامتناسب چه اهل صحبت توست
که طبع او همه نيش و تو سر به سر نوشي
به تربيت به چمن گفتم اي نسيم صبا
بگوي تا ندهد گل به خار چاووشي
تو سوز سينه مستان نديدي اي هشيار
چو آتشيت نباشد چگونه برجوشي
تو را که دل نبود عاشقي چه داني چيست
تو را که سمع نباشد سماع ننيوشي
وفاي يار به دنيا و دين مده سعدي
دريغ باشد يوسف به هر چه بفروشي