شماره ٥٨١: همي زنم نفس سرد بر اميد کسي

همي زنم نفس سرد بر اميد کسي
که ياد ناورد از من به سال ها نفسي
به چشم رحم به رويم نظر همي نکند
به دست جور و جفا گوشمال داده بسي
دلم ببرد و به جان زينهار مي ندهد
کسي به شهر شما اين کند به جاي کسي
به هر چه درنگرم نقش روي او بينم
که ديده در همه عالم بدين صفت هوسي
به دست عشق چه شير سيه چه مورچه اي
به دام هجر چه باز سفيد چه مگسي
عجب مدار ز من روي زرد و ناله زار
که کوه کاه شود گر برد جفاي خسي
بر آستان وصالت نهاده سر سعدي
بر آستين خيالت نبوده دسترسي