شماره ٥٧٩: تا کي اي آتش سودا به سرم برخيزي

تا کي اي آتش سودا به سرم برخيزي
تا کي اي ناله زار از جگرم برخيزي
تا کي اي چشمه سيماب که در چشم مني
از غم دوست به روي چو زرم برخيزي
يک زمان ديده من ره به سوي خواب برد
اي خيال ار شبي از رهگذرم برخيزي
اي دل از بهر چه خونابه شدي در بر من
زود باشد که تو نيز از نظرم برخيزي
به چه دانش زني اي مرغ سحر نوبت روز
که نه هر صبح به آه سحرم برخيزي
اي غم از همنفسي تو ملالم بگرفت
هيچت افتد که خدا را ز سرم برخيزي