شماره ٥٧٤: ما بي تو به دل برنزديم آب صبوري

ما بي تو به دل برنزديم آب صبوري
چون سنگ دلان دل بنهاديم به دوري
بعد از تو که در چشم من آيد که به چشمم
گويي همه عالم ظلماتست و تو نوري
خلقي به تو مشتاق و جهاني به تو روشن
ما از تو گريزان و تو از خلق نفوري
جز خط دلاويز تو بر طرف بناگوش
سبزه نشنيدم که دمد بر گل سوري
در باغ رو اي سرو خرامان که خلايق
گويند مگر باغ بهشتست و تو حوري
روي تو نه روييست کز او صبر توان کرد
ليکن چه کنم گر نکنم صبر ضروري
سعدي به جفا دست اميد از تو ندارد
هم جور تو بهتر که ز روي تو صبوري