شماره ٥٧٣: تو در کمند نيفتاده اي و معذوري

تو در کمند نيفتاده اي و معذوري
از آن به قوت بازوي خويش مغروري
گر آن که خرمن من سوخت با تو پردازد
ميسرت نشود عاشقي و مستوري
بهشت روي من آن لعبت پري رخسار
که در بهشت نباشد به لطف او حوري
به گريه گفتمش اي سروقد سيم اندام
اگر چه سرو نباشد به رو گل سوري
درشتخويي و بدعهدي از تو نپسندند
که خوب منظري و دلفريب منظوري
تو در ميان خلايق به چشم اهل نظر
چنان که در شب تاريک پاره نوري
اگر به حسن تو باشد طبيب در آفاق
کس از خداي نخواهد شفاي رنجوري
ز کبر و ناز چنان مي کني به مردم چشم
که بي شراب گمان مي برد که مخموري
من از تو دست نخواهم به بي وفايي داشت
تو هر گناه که خواهي بکن که مغفوري
ز چند گونه سخن رفت و در ميان آمد
حديث عاشقي و مفلسي و مهجوري
به خنده گفت که سعدي سخن دراز مکن
ميان تهي و فراوان سخن چو طنبوري
چو سايه هيچ کست آدمي که هيچش نيست
مرا از اين چه که چون آفتاب مشهوري