شماره ٥٦٨: کس از اين نمک ندارد که تو اي غلام داري

کس از اين نمک ندارد که تو اي غلام داري
دل ريش عاشقان را نمکي تمام داري
نه من اوفتاده تنها به کمند آرزويت
همه کس سر تو دارد تو سر کدام داري
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا
متحيرم ندانم که تو خود چه نام داري
نظري به لشکري کن که هزار خون بريزي
به خلاف تيغ هندي که تو در نيام داري
صفت رخام دارد تن نرم نازنينت
دل سخت نيز با او نه کم از رخام داري
همه ديده ها به سويت نگران حسن رويت
منت آن کمينه مرغم که اسير دام داري
چه مخالفت بديدي که مخالطت بريدي
مگر آن که ما گداييم و تو احتشام داري
بجز اين گنه ندانم که محب و مهربانم
به چه جرم ديگر از من سر انتقام داري
گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد
مگر از وفاي عهدي که نه بردوام داري
نظر از تو برنگيرم همه عمر تا بميرم
که تو در دلم نشستي و سر مقام داري
سخن لطيف سعدي نه سخن که قند مصري
خجلست از اين حلاوت که تو در کلام داري