شماره ٥٦٠: خبر از عيش ندارد که ندارد ياري

خبر از عيش ندارد که ندارد ياري
دل نخوانند که صيدش نکند دلداري
جان به ديدار تو يک روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکنم ديده به هر ديداري
يعلم الله که من از دست غمت جان نبرم
تو به از من بتر از من بکشي بسياري
غم عشق آمد و غم هاي دگر پاک ببرد
سوزني بايد کز پاي برآرد خاري
مي حرامست وليکن تو بدين نرگس مست
نگذاري که ز پيشت برود هشياري
مي روي خرم و خندان و نگه مي نکني
که نگه مي کند از هر طرفت غمخواري
خبرت هست که خلقي ز غمت بي خبرند
حال افتاده نداند که نيفتد باري
سرو آزاد به بالاي تو مي ماند راست
ليکنش با تو ميسر نشود رفتاري
مي نمايد که سر عربده دارد چشمت
مست خوابش نبرد تا نکند آزاري
سعديا دوست نبيني و به وصلش نرسي
مگر آن وقت که خود را ننهي مقداري