شماره ٥٥٩: چونست حال بستان اي باد نوبهاري

چونست حال بستان اي باد نوبهاري
کز بلبلان برآمد فرياد بي قراري
اي گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح مي گذاري
يا خلوتي برآور يا برقعي فروهل
ور نه به شکل شيرين شور از جهان برآري
هر ساعت از لطيفي رويت عرق برآرد
چون بر شکوفه آيد باران نوبهاري
عودست زير دامن يا گل در آستينت
يا مشک در گريبان بنماي تا چه داري
گل نسبتي ندارد با روي دلفريبت
تو در ميان گل ها چون گل ميان خاري
وقتي کمند زلفت ديگر کمان ابرو
اين مي کشد به زورم وان مي کشد به زاري
ور قيد مي گشايي وحشي نمي گريزد
دربند خوبرويان خوشتر که رستگاري
ز اول وفا نمودي چندان که دل ربودي
چون مهر سخت کردم سست آمدي به ياري
عمري دگر ببايد بعد از فراق ما را
کاين عمر صرف کرديم اندر اميدواري
ترسم نماز صوفي با صحبت خيالت
باطل بود که صورت بر قبله مي نگاري
هر درد را که بيني درمان و چاره اي هست
درمان درد سعدي با دوست سازگاري