شماره ٥٤٨: داني چه گفت مرا آن بلبل سحري

داني چه گفت مرا آن بلبل سحري
تو خود چه آدميي کز عشق بي خبري
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نيست تو را کژطبع جانوري
من هرگز از تو نظر با خويشتن نکنم
بيننده تن ندهد هرگز به بي بصري
از بس که در نظرم خوب آمدي صنما
هر جا که مي نگرم گويي که در نظري
ديگر نگه نکنم بالاي سرو چمن
ديگر صفت نکنم رفتار کبک دري
کبک اين چنين نرود سرو اين چنين نچمد
طاووس را نرسد پيش تو جلوه گري
هر گه که مي گذري من در تو مي نگرم
کز حسن قامت خود با کس نمي نگري
از بس که فتنه شوم بر رفتنت نه عجب
بر خويشتن تو ز ما صد بار فتنه تري
باري به حکم کرم بر حال ما بنگر
کافتد که بار دگر بر خاک ما گذري
سعدي به جور و جفا مهر از تو برنکند
من خاک پاي توام ور خون من بخوري