شماره ٥٣٨: گفتم آهن دلي کنم چندي

گفتم آهن دلي کنم چندي
ندهم دل به هيچ دلبندي
وان که را ديده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندي
خاصه ما را که در ازل بوده ست
با تو آميزشي و پيوندي
به دلت کز دلت به درنکنم
سختتر زين مخواه سوگندي
يک دم آخر حجاب يک سو نه
تا برآسايد آرزومندي
همچنان پير نيست مادر دهر
که بياورد چون تو فرزندي
ريش فرهاد بهترک مي بود
گر نه شيرين نمک پراکندي
کاشکي خاک بودمي در راه
تا مگر سايه بر من افکندي
چه کند بنده اي که از دل و جان
نکند خدمت خداوندي
سعديا دور نيک نامي رفت
نوبت عاشقيست يک چندي