شماره ٥٣٥: مپرس از من که هيچم ياد کردي

مپرس از من که هيچم ياد کردي
که خود هيچم فرامش مي نگردي
چه نيکوروي و بدعهدي که شهري
غمت خوردند و کس را غم نخوردي
چرا ما با تو اي معشوق طناز
به صلحيم و تو با ما در نبردي
نصيحت مي کنندم سردگويان
که برگرد از غمش بي روي زردي
نمي دانند کز بيمار عشقت
حرارت بازننشيند به سردي
وليکن با رقيبان چاره اي نيست
که ايشان مثل خارند و تو وردي
اگر با خوبرويان مي نشيني
بساط نيک نامي درنوردي
دگر با من مگوي اي باد گلبوي
که همچون بلبلم ديوانه کردي
چرا دردت نچيند جان سعدي
که هم دردي و هم درمان دردي