شماره ٥٣٤: ديدي که وفا به جا نياوردي

ديدي که وفا به جا نياوردي
رفتي و خلاف دوستي کردي
بيچارگيم به چيز نگرفتي
درماندگيم به هيچ نشمردي
من با همه جوري از تو خشنودم
تو بي گنهي ز من بيازردي
خود کردن و جرم دوستان ديدن
رسميست که در جهان تو آوردي
نازت برم که نازک اندامي
بارت بکشم که نازپروردي
ما را که جراحتست خون آيد
درد تو چنم که فارغ از دردي
گفتم که نريزم آب رخ زين بيش
بر خاک درت که خون من خوردي
وين عشق تو در من آفريدستند
هرگز نرود ز زعفران زردي
اي ذره تو در مقابل خورشيد
بيچاره چه مي کني بدين خردي
در حلقه کارزار جان دادن
بهتر که گريختن به نامردي
سعدي سپر از جفا نيندازد
گل با گيه ست و صاف با دردي