شماره ٥٢٦: تعالي الله چه رويست آن که گويي آفتابستي

تعالي الله چه رويست آن که گويي آفتابستي
و گر مه را حيا بودي ز شرمش در نقابستي
اگر گل را نظر بودي چو نرگس تا جهان بيند
ز شرم رنگ رخسارش چو نيلوفر در آبستي
شبان خوابم نمي گيرد نه روز آرام و آسايش
ز چشم مست ميگونش که پنداري به خوابستي
گر آن شاهد که من دانم به هر کس روي بنمايد
فقير از رقص در حالت خطيب از مي خرابستي
چنان مستم که پنداري نماند اميد هشياري
به هش بازآمدي مجنون اگر مست شرابستي
گر آن ساعد که او دارد بدي با رستم دستان
به يک ساعت بيفکندي اگر افراسيابستي
بيار اي لعبت ساقي اگر تلخست و گر شيرين
که از دستت شکر باشد و گر خود زهر نابستي
کمال حسن رويت را مخالف نيست جز خويت
دريغا آن لب شيرين اگر شيرين جوابستي
اگر داني که تا هستم نظر با جز تو پيوستم
پس آن گه بر من مسکين جفا کردن صوابستي
زمين تشنه را باران نبودي بعد از اين حاجت
اگر چندان که در چشمم سرشک اندر سحابستي
ز خاکم رشک مي آيد که بر سر مي نهي پايش
که سعدي زير نعلينت چه بودي گر ترابستي