شماره ٥١٥: چه جرم رفت که با ما سخن نمي گويي

چه جرم رفت که با ما سخن نمي گويي
جنايت از طرف ماست يا تو بدخويي
تو از نبات گرو برده اي به شيريني
به اتفاق وليکن نبات خودرويي
هزار جان به ارادت تو را همي جويند
تو سنگ دل به لطافت دلي نمي جويي
وليک با همه عيب از تو صبر نتوان کرد
بيا و گر همه بد کرده اي که نيکويي
تو بد مگوي و گر نيز خاطرت باشد
بگوي از آن لب شيرين که نيک مي گويي
گلم نبايد و سروم به چشم درنايد
مرا وصال تو بايد که سرو گلبويي
هزار جامه سپر ساختيم و هم بگذشت
خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تويي
به دست جهد نشايد گرفت دامن کام
اگر نخواهدت اي نفس خيره مي پويي
درست شد که به يک دل دو دوست نتوان داشت
به ترک خويش بگوي اي که طالب اويي
همين که پاي نهادي بر آستانه عشق
به دست باش که دست از جهان فروشويي
درازناي شب از چشم دردمندان پرس
تو قدر آب چه داني که بر لب جويي
ز خاک سعدي بيچاره بوي عشق آيد
هزار سال پس از مرگش ار به ينبويي