شماره ٥١٢: همه چشميم تا برون آيي

همه چشميم تا برون آيي
همه گوشيم تا چه فرمايي
تو نه آن صورتي که بي رويت
متصور شود شکيبايي
من ز دست تو خويشتن بکشم
تا تو دستم به خون نيالايي
گفته بودي قيامتم بينند
اين گروهي محب سودايي
وين چنين روي دلستان که تو راست
خود قيامت بود که بنمايي
ما تماشاکنان کوته دست
تو درخت بلندبالايي
سر ما و آستان خدمت تو
گر براني و گر ببخشايي
جان به شکرانه دادن از من خواه
گر به انصاف با ميان آيي
عقل بايد که با صلابت عشق
نکند پنجه توانايي
تو چه داني که بر تو نگذشته ست
شب هجران و روز تنهايي
روشنت گردد اين حديث چو روز
گر چو سعدي شبي بپيمايي