شماره ٥٠٤: چه رويست آن که ديدارش ببرد از من شکيبايي

چه رويست آن که ديدارش ببرد از من شکيبايي
گواهي مي دهد صورت بر اخلاقش به زيبايي
نگارينا به هر تندي که مي خواهي جوابم ده
اگر تلخ اتفاق افتد به شيريني بيندايي
دگر چون ناشکيبايي ببينم صادقش خوانم
که من در نفس خويش از تو نمي بينم شکيبايي
از اين پس عيب شيدايان نخواهم کرد و مسکينان
که دانشمند از اين صورت برآرد سر به شيدايي
چنانم در دلي حاضر که جان در جسم و خون در رگ
فراموشم نه اي وقتي که ديگر وقت ياد آيي
شبي خوش هر که مي خواهد که با جانان به روز آرد
بسي شب روز گرداند به تاريکي و تنهايي
بيار اي لعبت ساقي بگو اي کودک مطرب
که صوفي در سماع آمد دوتايي کرد يکتايي
سخن پيدا بود سعدي که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که منظورت ندارد حد زيبايي