شماره ٥٠٠: تا کيم انتظار فرمايي

تا کيم انتظار فرمايي
وقت آن نامد که روي بنمايي
اگرم زنده باز خواهي ديد
رنجه شو پيشتر چرا نايي
عمر کوته ترست از آن که تو نيز
در درازي وعده افزايي
از تو کي برخورم که در وعده
سپري گشت عهد برنايي
نرسيديم در تو و نرسد
هيچ بيچاره را شکيبايي
به سر راهت آورم هر شب
ديده اي در وداع بينايي
روز من شب شود و شب روزم
چون ببندي نقاب و بگشايي
بر رخ سعدي از خيال تو دوش
زرگري بود و سيم پالايي