شماره ٤٨٥: اي طراوت برده از فردوس اعلا روي تو

اي طراوت برده از فردوس اعلا روي تو
نادرست اندر نگارستان دنيي روي تو
دختران مصر را کاسد شود بازار حسن
گر چو يوسف پرده بردارد به دعوي روي تو
گر چه از انگشت ماني برنيايد چون تو نقش
هر دم انگشتي نهد بر نقش ماني روي تو
از گل و ماه و پري در چشم من زيباتري
گل ز من دل برد يا مه يا پري ني روي تو
ماه و پروين از خجالت رخ فروپوشد اگر
آفتاب آسا کند در شب تجلي روي تو
مردم چشمش بدرد پرده اعمي ز شوق
گر درآيد در خيال چشم اعمي روي تو
روي هر صاحب جمالي را به مه خواندن خطاست
گر رخي را ماه بايد خواند باري روي تو
رسم تقوا مي نهد در عشقبازي راي من
کوس غارت مي زند در ملک تقوا روي تو
چون به هر وجهي بخواهد رفت جان از دست ما
خوبتر وجهي ببايد جستن اولي روي تو
چشمم از زاري چو فرهادست و شيرين لعل تو
عقلم از شورش چو مجنونست و ليلي روي تو
ملک زيبايي مسلم گشت فرمان تو را
تا چنين خطي مزور کرد انشي روي تو
داشتند اصحاب خلوت حرف ها بر من ز بد
تا تجلي کرد در بازار تقوا روي تو
خرده بر سعدي مگير اي جان که کاري خرد نيست
سوختن در عشق وان گه ساختن بي روي تو