شماره ٤٨٠: گفتم به عقل پاي برآرم ز بند او

گفتم به عقل پاي برآرم ز بند او
روي خلاص نيست بجهد از کمند او
مستوجب ملامتي اي دل که چند بار
عقلت بگفت و گوش نکردي به پند او
آن بوستان ميوه شيرين که دست جهد
دشوار مي رسد به درخت بلند او
گفتم عنان مرکب تازي بگيرمش
ليکن وصول نيست به گرد سمند او
سر در جهان نهادمي از دست او وليک
از شهر او چگونه رود شهربند او
چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق
تا جز در او نظر نکند مستمند او
گر خود به جاي مروحه شمشير مي زند
مسکين مگس کجا رود از پيش قند او
نوميد نيستم که هم او مرهمي نهد
ور نه به هيچ به نشود دردمند او
او خود مگر به لطف خداونديي کند
ور نه ز ما چه بندگي آيد پسند او
سعدي چو صبر از اوت ميسر نمي شود
اوليتر آن که صبر کني بر گزند او