شماره ٤٧٢: اي به ديدار تو روشن چشم عالم بين من

اي به ديدار تو روشن چشم عالم بين من
آخرت رحمي نيايد بر دل مسکين من
سوزناک افتاده چون پروانه ام در پاي تو
خود نمي سوزد دلت چون شمع بر بالين من
تا تو را ديدم که داري سنبله بر آفتاب
آسمان حيران بماند از اشک چون پروين من
گر بهار و لاله و نسرين نرويد گو مروي
پرده بردار اي بهار و لاله و نسرين من
گر به رعنايي برون آيي دريغا صبر و هوش
ور به شوخي درخرامي واي عقل و دين من
خار تا کي لاله اي در باغ اميدم نشان
زخم تا کي مرهمي بر جان دردآگين من
نه اميد از دوستان دارم نه بيم از دشمنان
تا قلندروار شد در کوي عشق آيين من
از ترش رويي دشمن وز جواب تلخ دوست
کم نگردد شورش طبع سخن شيرين من
خلق را بر ناله من رحمت آمد چند بار
خود نگويي چند نالد سعدي مسکين من