شماره ٤٧١: وه که جدا نمي شود نقش تو از خيال من

وه که جدا نمي شود نقش تو از خيال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زير و زار من زارترست هر زمان
بس که به هجر مي دهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد روي چو آفتاب تو
دست نماي خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روي تو هر نفسي به هر کسي
مي رسد و نمي رسد نوبت اتصال من
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنين کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
برگذري و ننگري بازنگر که بگذرد
فقر من و غناي تو جور تو و احتمال من
چرخ شنيد ناله ام گفت منال سعديا
کاه تو تيره مي کند آينه جمال من