شماره ٤٥٥: خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان

خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کاين شب دراز باشد بر چشم پاسبانان
بر عقل من بخندي گر در غمش بگريم
کاين کارهاي مشکل افتد به کاردانان
دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد
مي بايد اين نصيحت کردن به دلستانان
دامن ز پاي برگير اي خوبروي خوش رو
تا دامنت نگيرد دست خداي خوانان
من ترک مهر اينان در خود نمي شناسم
بگذار تا بيايد بر من جفاي آنان
روشن روان عاشق از تيره شب ننالد
داند که روز گردد روزي شب شبانان
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشير نگسلاند پيوند مهربانان
چشم از تو برنگيرم ور مي کشد رقيبم
مشتاق گل بسازد با خوي باغبانان
من اختيار خود را تسليم عشق کردم
همچون زمام اشتر بر دست ساربانان
شکرفروش مصري حال مگس چه داند
اين دست شوق بر سر وان آستين فشانان
شايد که آستينت بر سر زنند سعدي
تا چون مگس نگردي گرد شکردهانان