شماره ٤٥٤: ديگر به کجا مي رود اين سرو خرامان

ديگر به کجا مي رود اين سرو خرامان
چندين دل صاحب نظرش دست به دامان
مردست که چون شمع سراپاي وجودش
مي سوزد و آتش نرسيدست به خامان
خون مي رود از چشم اسيران کمندش
يک بار نپرسد که کيانند و کدامان
گو خلق بدانيد که من عاشق و مستم
در کوي خرابات نباشد سر و سامان
در پاي رقيبش چه کنم گر ننهم سر
محتاج ملک بوسه دهد دست غلامان
دل مي طپد اندر بر سعدي چو کبوتر
زين رفتن و بازآمدن کبک خرامان
يا صلح متي يرجع نومي و قراري
اني و علي العاشق هذان حرامان