شماره ٤٥٢: فراق دوستانش باد و ياران

فراق دوستانش باد و ياران
که ما را دور کرد از دوستداران
دلم دربند تنهايي بفرسود
چو بلبل در قفس روز بهاران
هلاک ما چنان مهمل گرفتند
که قتل مور در پاي سواران
به خيل هر که مي آيم به زنهار
نمي بينم بجز زنهارخواران
ندانستم که در پايان صحبت
چنين باشد وفاي حق گزاران
به گنج شايگان افتاده بودم
ندانستم که بر گنجند ماران
دلا گر دوستي داري به ناچار
ببايد بردنت جور هزاران
خلاف شرط يارانست سعدي
که برگردند روز تيرباران
چه خوش باشد سري در پاي ياري
به اخلاص و ارادت جان سپاران