شماره ٤٥٠: بگذار تا بگرييم چون ابر در بهاران

بگذار تا بگرييم چون ابر در بهاران
کز سنگ گريه خيزد روز وداع ياران
هر کو شراب فرقت روزي چشيده باشد
داند که سخت باشد قطع اميدواران
با ساربان بگوييد احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در ديده آب حسرت
گريان چو در قيامت چشم گناهکاران
اي صبح شب نشينان جانم به طاقت آمد
از بس که دير ماندي چون شام روزه داران
چندين که برشمردم از ماجراي عشقت
اندوه دل نگفتم الا يک از هزاران
سعدي به روزگاران مهري نشسته در دل
بيرون نمي توان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکايت شرح اين قدر کفايت
باقي نمي توان گفت الا به غمگساران