شماره ٤٤٧: برخيز که مي رود زمستان

برخيز که مي رود زمستان
بگشاي در سراي بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وين پرده بگوي تا به يک بار
زحمت ببرد ز پيش ايوان
برخيز که باد صبح نوروز
در باغچه مي کند گل افشان
خاموشي بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زير گليم و عشق پنهان
بوي گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختست و دستار
بس خانه که سوختست و دکان
ما را سر دوست بر کنارست
آنک سر دشمنان و سندان
چشمي که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تيرباران
سعدي چو به ميوه مي رسد دست
سهلست جفاي بوستانبان