شماره ٤٤١: عهد کرديم که بي دوست به صحرا نرويم

عهد کرديم که بي دوست به صحرا نرويم
بي تماشاگه رويش به تماشا نرويم
بوستان خانه عيشست و چمن کوي نشاط
تا مهيا نبود عيش مهنا نرويم
ديگران با همه کس دست در آغوش کنند
ما که بر سفره خاصيم به يغما نرويم
نتوان رفت مگر در نظر يار عزيز
ور تحمل نکند زحمت ما تا نرويم
گر به خواري ز در خويش براند ما را
به اميدش بنشينيم و به درها نرويم
گر به شمشير احبا تن ما پاره کنند
به تظلم به در خانه اعدا نرويم
پاي گو بر سر و بر ديده ما نه چو بساط
که اگر نقش بساطت برود ما نرويم
به درشتي و جفا روي مگردان از ما
که به کشتن برويم از نظرت يا نرويم
سعديا شرط وفاداري ليلي آنست
که اگر مجنون گويند به سودا نرويم