شماره ٤٣٤: ما در خلوت به روي خلق ببستيم

ما در خلوت به روي خلق ببستيم
از همه بازآمديم و با تو نشستيم
هر چه نه پيوند يار بود بريديم
وان چه نه پيمان دوست بود شکستيم
مردم هشيار از اين معامله دورند
شايد اگر عيب ما کنند که مستيم
مالک خود را هميشه غصه گدازد
ملک پري پيکري شديم و برستيم
شاکر نعمت به هر طريق که بوديم
داعي دولت به هر مقام که هستيم
در همه چشمي عزيز و نزد تو خواريم
در همه عالم بلند و پيش تو پستيم
اي بت صاحب دلان مشاهده بنماي
تا تو ببينيم و خويشتن نپرستيم
ديده نگه داشتيم تا نرود دل
با همه عياري از کمند نجستيم
تا تو اجازت دهي که در قدمم ريز
جان گرامي نهاده بر کف دستيم
دوستي آنست سعديا که بماند
عهد وفا هم بر اين قرار که بستيم