شماره ٤٣٣: ما به روي دوستان از بوستان آسوده ايم

ما به روي دوستان از بوستان آسوده ايم
گر بهار آيد و گر باد خزان آسوده ايم
سروبالايي که مقصودست اگر حاصل شود
سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده ايم
گر به صحرا ديگران از بهر عشرت مي روند
ما به خلوت با تو اي آرام جان آسوده ايم
هر چه از دنيا و عقبي راحت و آسايشست
گر تو با ما خوش درآيي ما از آن آسوده ايم
برق نوروزي گر آتش مي زند در شاخسار
ور گل افشان مي کند در بوستان آسوده ايم
باغبان را گو اگر در گلستان آلاله ايست
ديگري را ده که ما با دلستان آسوده ايم
گر سياست مي کند سلطان و قاضي حاکمند
ور ملامت مي کند پير و جوان آسوده ايم
موج اگر کشتي برآرد تا به اوج آفتاب
يا به قعر اندربرد ما بر کران آسوده ايم
رنج ها برديم و آسايش نبود اندر جهان
ترک آسايش گرفتيم اين زمان آسوده ايم
سعديا سرمايه داران از خلل ترسند و ما
گر برآيد بانگ دزد از کاروان آسوده ايم