شماره ٤٣٢: ما دگر کس نگرفتيم به جاي تو نديم

ما دگر کس نگرفتيم به جاي تو نديم
الله الله تو فراموش مکن عهد قديم
هر يک از دايره جمع به راهي رفتند
ما بمانديم و خيال تو به يک جاي مقيم
باغبان گر نگشايد در درويش به باغ
آخر از باغ بيايد بر درويش نسيم
گر نسيم سحر از خلق تو بويي آرد
جان فشانيم به سوغات نسيم تو نه سيم
بوي محبوب که بر خاک احبا گذرد
نه عجب دارم اگر زنده کند عظم رميم
اي به حسن تو صنم چشم فلک ناديده
وي به مثل تو ولد مادر ايام عقيم
حال درويش چنانست که خال تو سياه
جسم دل ريش چنانست که چشم تو سقيم
چشم جادوي تو بي واسطه کحل کحيل
طاق ابروي تو بي شائبه وسمه و سيم
اي که دلداري اگر جان منت مي بايد
چاره اي نيست در اين مسئله الا تسليم
عشقبازي نه طريق حکما بود ولي
چشم بيمار تو دل مي برد از دست حکيم
سعديا عشق نياميزد و عفت با هم
چند پنهان کني آواز دهل زير گليم