شماره ٤٣١: امشب آن نيست که در خواب رود چشم نديم

امشب آن نيست که در خواب رود چشم نديم
خواب در روضه رضوان نکند اهل نعيم
خاک را زنده کند تربيت باد بهار
سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسيم
بوي پيراهن گم کرده خود مي شنوم
گر بگويم همه گويند ضلاليست قديم
عاشق آن گوش ندارد که نصيحت شنود
درد ما نيک نباشد به مداواي حکيم
توبه گويندم از انديشه معشوق بکن
هرگز اين توبه نباشد که گناهيست عظيم
اي رفيقان سفر دست بداريد از ما
که بخواهيم نشستن به در دوست مقيم
اي برادر غم عشق آتش نمرود انگار
بر من اين شعله چنانست که بر ابراهيم
مرده از خاک لحد رقص کنان برخيزد
گر تو بالاي عظامش گذري وهي رميم
طمع وصل تو مي دارم و انديشه هجر
ديگر از هر چه جهانم نه اميدست و نه بيم
عجب از کشته نباشد به در خيمه دوست
عجب از زنده که چون جان به درآورد سليم
سعديا عشق نياميزد و شهوت با هم
پيش تسبيح ملايک نرود ديو رجيم