شماره ٤٢٨: نه از چينم حکايت کن نه از روم

نه از چينم حکايت کن نه از روم
که من دل با يکي دارم در اين بوم
هر آن ساعت که با ياد من آيد
فراموشم شود موجود و معدوم
ز دنيا بخش ما غم خوردن آمد
نشايد خوردن الا رزق مقسوم
رطب شيرين و دست از نخل کوتاه
زلال اندر ميان و تشنه محروم
از آن شاهد که در انديشه ماست
ندانم زاهدي در شهر معصوم
به روي او نماند هيچ منظور
به بوي او نماند هيچ مشموم
نه بي او عشق مي خواهم نه با او
که او در سلک من حيفست منظوم
رفيقان چشم ظاهربين بدوزيد
که ما را در ميان سريست مکتوم
همه عالم گر اين صورت ببينند
کس اين معني نخواهد کرد مفهوم
چنان سوزم که خامانم نبينند
نداند تندرست احوال محموم
مرا گر دل دهي ور جان ستاني
عبادت لازمست و بنده ملزوم
نشايد برد سعدي جان از اين کار
مسافر تشنه و جلاب مسموم
چو آهن تاب آتش مي نيارد
همي بايد که پيشاني کند موم