شماره ٤٢٦: دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمي بينم

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمي بينم
دلي بي غم کجا جويم که در عالم نمي بينم
دمي با همدمي خرم ز جانم بر نمي آيد
دمم با جان برآيد چون که يک همدم نمي بينم
مرا رازيست اندر دل به خون ديده پرورده
وليکن با که گويم راز چون محرم نمي بينم
قناعت مي کنم با درد چون درمان نمي يابم
تحمل مي کنم با زخم چون مرهم نمي بينم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بيگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمي بينم
نم چشم آبروي من ببرد از بس که مي گريم
چرا گريم کز آن حاصل برون از نم نمي بينم
کنون دم درکش اي سعدي که کار از دست بيرون شد
به اميد دمي با دوست وان دم هم نمي بينم