شماره ٤٢٣: ز دستم بر نمي خيزد که يک دم بي تو بنشينم

ز دستم بر نمي خيزد که يک دم بي تو بنشينم
بجز رويت نمي خواهم که روي هيچ کس بينم
من اول روز دانستم که با شيرين درافتادم
که چون فرهاد بايد شست دست از جان شيرينم
تو را من دوست مي دارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دينم
و گر شمشير برگيري سپر پيشت بيندازم
که بي شمشير خود کشتي به ساعدهاي سيمينم
برآي اي صبح مشتاقان اگر نزديک روز آمد
که بگرفت اين شب يلدا ملال از ماه و پروينم
ز اول هستي آوردم قفاي نيستي خوردم
کنون اميد بخشايش همي دارم که مسکينم
دلي چون شمع مي بايد که بر جانم ببخشايد
که جز وي کس نمي بينم که مي سوزد به بالينم
تو همچون گل ز خنديدن لبت با هم نمي آيد
روا داري که من بلبل چو بوتيمار بنشينم
رقيب انگشت مي خايد که سعدي چشم بر هم نه
مترس اي باغبان از گل که مي بينم نمي چينم