شماره ٤١٩: مرا تا نقره باشد مي فشانم

مرا تا نقره باشد مي فشانم
تو را تا بوسه باشد مي ستانم
و گر فردا به زندان مي برندم
به نقد اين ساعت اندر بوستانم
جهان بگذار تا بر من سر آيد
که کام دل تو بودي از جهانم
چه دامن هاي گل باشد در اين باغ
اگر چيزي نگويد باغبانم
نمي دانستم از بخت همايون
که سيمرغي فتد در آشيانم
تو عشق آموختي در شهر ما را
بيا تا شرح آن هم بر تو خوانم
سخن ها دارم از دست تو در دل
وليکن در حضورت بي زبانم
بگويم تا بداند دشمن و دوست
که من مستي و مستوري ندانم
مگو سعدي مراد خويش برداشت
اگر تو سنگ دل من مهربانم
اگر تو سرو سيمين تن بر آني
که از پيشم براني من بر آنم
که تا باشم خيالت مي پرستم
و گر رفتم سلامت مي رسانم