شماره ٤١٧: سخن عشق تو بي آن که برآيد به زبانم

سخن عشق تو بي آن که برآيد به زبانم
رنگ رخساره خبر مي دهد از حال نهانم
گاه گويم که بنالم ز پريشاني حالم
بازگويم که عيانست چه حاجت به بيانم
هيچم از دنيي و عقبي نبرد گوشه خاطر
که به ديدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روي من مسکين گدا را
به در غير ببيني ز در خويش برانم
من در انديشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در انديشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شيرين زماني نظري نيز به من کن
که به ديوانگي از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوري که جز اين چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طريق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از ديده چکانست به ياد لب لعلت
نگهي باز به من کن که بسي در بچکانم
سخن از نيمه بريدم که نگه کردم و ديدم
که به پايان رسدم عمر و به پايان نرسانم