شماره ٤١٤: اگر دستم رسد روزي که انصاف از تو بستانم

اگر دستم رسد روزي که انصاف از تو بستانم
قضاي عهد ماضي را شبي دستي برافشانم
چنانت دوست مي دارم که گر روزي فراق افتد
تو صبر از من تواني کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار مي گويد که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره ديده مي افتد بر آن بالاي فتانم
تو را در بوستان بايد که پيش سرو بنشيني
و گر نه باغبان گويد که ديگر سرو ننشانم
رفيقانم سفر کردند هر ياري به اقصايي
خلاف من که بگرفته است دامن در مغيلانم
به دريايي درافتادم که پايانش نمي بينم
کسي را پنجه افکندم که درمانش نمي دانم
فراقم سخت مي آيد وليکن صبر مي بايد
که گر بگريزم از سختي رفيق سست پيمانم
مپرسم دوش چون بودي به تاريکي و تنهايي
شب هجرم چه مي پرسي که روز وصل حيرانم
شبان آهسته مي نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسيد آواز پنهانم
دمي با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادي نمي خواهم که با يوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز مي آيد به معني از گلستانم