شماره ٤١٢: آن دوست که من دارم وان يار که من دانم

آن دوست که من دارم وان يار که من دانم
شيرين دهني دارد دور از لب و دندانم
بخت اين نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشينم و بنشانم گل بر سرش افشانم
اي روي دلارايت مجموعه زيبايي
مجموع چه غم دارد از من که پريشانم
درياب که نقشي ماند از طرح وجود من
چون ياد تو مي آرم خود هيچ نمي مانم
با وصل نمي پيچم وز هجر نمي نالم
حکم آن چه تو فرمايي من بنده فرمانم
اي خوبتر از ليلي بيمست که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بيابانم
يک پشت زمين دشمن گر روي به من آرند
از روي تو بيزارم گر روي بگردانم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حيرانم
دستي ز غمت بر دل پايي ز پيت در گل
با اين همه صبرم هست وز روي تو نتوانم
در خفيه همي نالم وين طرفه که در عالم
عشاق نمي خسبند از ناله پنهانم
بيني که چه گرم آتش در سوخته مي گيرد
تو گرمتري ز آتش من سوخته تر ز آنم
گويند مکن سعدي جان در سر اين سودا
گر جان برود شايد من زنده به جانانم