شماره ٤١١: گر تيغ برکشد که محبان همي زنم

گر تيغ برکشد که محبان همي زنم
اول کسي که لاف محبت زند منم
گويند پاي دار اگرت سر دريغ نيست
گو سر قبول کن که به پايش درافکنم
امکان ديده بستنم از روي دوست نيست
اوليتر آن که گوش نصيحت بياکنم
آورده اند صحبت خوبان که آتشست
بر من به نيم جو که بسوزند خرمنم
من مرغ زيرکم که چنانم خوش اوفتاد
در قيد او که ياد نيايد نشيمنم
درديست در دلم که گر از پيش آب چشم
برگيرم آستين برود تا به دامنم
گر پيرهن به درکنم از شخص ناتوان
بيني که زير جامه خياليست يا تنم
شرطست احتمال جفاهاي دشمنان
چون دل نمي دهد که دل از دوست برکنم
دردي نبوده را چه تفاوت کند که من
بيچاره درد مي خورم و نعره مي زنم
بر تخت جم پديد نيايد شب دراز
من دانم اين حديث که در چاه بيژنم
گويند سعديا مکن از عشق توبه کن
مشکل توانم و نتوانم که نشکنم