شماره ٤٠٩: تا خبر دارم از او بي خبر از خويشتنم

تا خبر دارم از او بي خبر از خويشتنم
با وجودش ز من آواز نيايد که منم
پيرهن مي بدرم دم به دم از غايت شوق
که وجودم همه او گشت و من اين پيرهنم
اي رقيب اين همه سودا مکن و جنگ مجوي
برکنم ديده که من ديده از او برنکنم
خود گرفتم که نگويم که مرا واقعه ايست
دشمن و دوست بدانند قياس از سخنم
در همه شهر فراهم ننشست انجمني
که نه من در غمش افسانه آن انجمنم
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
من نه آنم که توانم که از او برشکنم
گر همين سوز رود با من مسکين در گور
خاک اگر بازکني سوخته يابي کفنم
گر به خون تشنه اي اينک من و سر باکي نيست
که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم
مرد و زن گر به جفا کردن من برخيزند
گر بگردم ز وفاي تو نه مردم که زنم
شرط عقلست که مردم بگريزند از تير
من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم
تا به گفتار درآمد دهن شيرينت
بيم آنست که شوري به جهان درفکنم
لب سعدي و دهانت ز کجا تا به کجا
اين قدر بس که رود نام لبت بر دهنم