شماره ٤٠٧: تا تو به خاطر مني کس نگذشت بر دلم

تا تو به خاطر مني کس نگذشت بر دلم
مثل تو کيست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستي
داروي دوستي بود هر چه برويد از گلم
ميرم و همچنان رود نام تو بر زبان من
ريزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم
حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعي اگر به خود ره ندهي چه حاصلم
باد به دست آرزو در طلب هواي دل
گر نکند معاونت دور زمان مقبلم
لايق بندگي نيم بي هنري و قيمتي
ور تو قبول مي کني با همه نقص فاضلم
مثل تو را به خون من ور بکشي به باطلم
کس نکند مطالبت زان که غلام قاتلم
کشتي من که در ميان آب گرفت و غرق شد
گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم
سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگي
مي نرود صنوبري بيخ گرفته در دلم
فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو
اين همه ياد مي رود وز تو هنوز غافلم
لشکر عشق سعديا غارت عقل مي کند
تا تو دگر به خويشتن ظن نبري که عاقلم