شماره ٤٠٦: بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم

بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
مي روم و نمي رود ناقه به زير محملم
بار بيفکند شتر چون برسد به منزلي
بار دلست همچنان ور به هزار منزلم
اي که مهار مي کشي صبر کن و سبک مرو
کز طرفي تو مي کشي وز طرفي سلاسلم
بارکشيده جفا پرده دريده هوا
راه ز پيش و دل ز پس واقعه ايست مشکلم
معرفت قديم را بعد حجاب کي شود
گر چه به شخص غايبي در نظري مقابلم
آخر قصد من تويي غايت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست اميد نگسلم
ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من
چون برود که رفته اي در رگ و در مفاصلم
مشتغل توام چنان کز همه چيز غايبم
مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم
گر نظري کني کند کشته صبر من ورق
ور نکني چه بر دهد بيخ اميد باطلم
سنت عشق سعديا ترک نمي دهي بلي
کي ز دلم به دررود خوي سرشته در گلم
داروي درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم