شماره ٤٠٥: هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمايل تو بديدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکايتي ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصيحت مردم حکايتست به گوشم
مگر تو روي بپوشي و فتنه بازنشاني
که من قرار ندارم که ديده از تو بپوشم
من رميده دل آن به که در سماع نيايم
که گر به پاي درآيم به دربرند به دوشم
بيا به صلح من امروز در کنار من امشب
که ديده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هيچ بدادي و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مويي به عالمي نفروشم
به زخم خورده حکايت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوي که سعدي طريق عشق رها کن
سخن چه فايده گفتن چو پند مي ننيوشم
به راه باديه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نيابم به قدر وسع بکوشم