شماره ٤٠١: يک روز به شيدايي در زلف تو آويزم

يک روز به شيدايي در زلف تو آويزم
زان دو لب شيرينت صد شور برانگيزم
گر قصد جفا داري اينک من و اينک سر
ور راه وفا داري جان در قدمت ريزم
بس توبه و پرهيزم کز عشق تو باطل شد
من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهيزم
سيم دل مسکينم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کويي بي فايده مي بيزم
در شهر به رسوايي دشمن به دفم برزد
تا بر دف عشق آمد تير نظر تيزم
مجنون رخ ليلي چون قيس بني عامر
فرهاد لب شيرين چون خسرو پرويزم
گفتي به غمم بنشين يا از سر جان برخيز
فرمان برمت جانا بنشينم و برخيزم
گر بي تو بود جنت بر کنگره ننشينم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آويزم
با ياد تو گر سعدي در شعر نمي گنجد
چون دوست يگانه شد با غير نياميزم