شماره ٣٩٥: گر من ز محبتت بميرم

گر من ز محبتت بميرم
دامن به قيامتت بگيرم
از دنيي و آخرت گزيرست
وز صحبت دوست ناگزيرم
اي مرهم ريش دردمندان
درمان دگر نمي پذيرم
آن کس که بجز تو کس ندارد
در هر دو جهان من آن فقيرم
اي محتسب از جوان چه خواهي
من توبه نمي کنم که پيرم
يک روز کمان ابروانش
مي بوسم و گو بزن به تيرم
اي باد بهار عنبرين بوي
در پاي لطافت تو ميرم
چون مي گذري به خاک شيراز
گو من به فلان زمين اسيرم
در خواب نمي روم که بي دوست
پهلو نه خوشست بر حريرم
اي مونس روزگار سعدي
رفتي و نرفتي از ضميرم