شماره ٣٩٢: من دوست مي دارم جفا کز دست جانان مي برم

من دوست مي دارم جفا کز دست جانان مي برم
طاقت نمي دارم ولي افتان و خيزان مي برم
از دست او جان مي برم تا افکنم در پاي او
تا تو نپنداري که من از دست او جان مي برم
تا سر برآورد از گريبان آن نگار سنگ دل
هر لحظه از بيداد او سر در گريبان مي برم
خواهي به لطفم گو بخوان خواهي به قهرم گو بران
طوعا و کرها بنده ام ناچار فرمان مي برم
درمان درد عاشقان صبرست و من ديوانه ام
نه درد ساکن مي شود نه ره به درمان مي برم
اي ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن
تو بار جانان مي بري من بار هجران مي برم
اي روزگار عافيت شکرت نکردم لاجرم
دستي که در آغوش بود اکنون به دندان مي برم
گفتم به پايان آورم در عمر خود با او شبي
حالا به عشق روي او روزي به پايان مي برم
سعدي دگربار از وطن عزم سفر کردي چرا
از دست آن ترک خطا يرغو به قاآن مي برم
من خود ندانم وصف او گفتن سزاي قدر او
گل آورند از بوستان من گل به بستان مي برم