شماره ٣٨٩: باز از شراب دوشين در سر خمار دارم

باز از شراب دوشين در سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم
سرمست اگر به سودا برهم زنم جهاني
عيبم مکن که در سر سوداي يار دارم
ساقي بيار جامي کز زهد توبه کردم
مطرب بزن نوايي کز توبه عار دارم
سيلاب نيستي را سر در وجود من ده
کز خاکدان هستي بر دل غبار دارم
شستم به آب غيرت نقش و نگار ظاهر
کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم
موسي طور عشقم در وادي تمنا
مجروح لن تراني چون خود هزار دارم
رفتي و در رکابت دل رفت و صبر و دانش
بازآ که نيم جاني بهر نثار دارم
چندم به سر دواني پرگاروار گردت
سرگشته ام وليکن پاي استوار دارم
عقلي تمام بايد تا دل قرار گيرد
عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارم
زان مي که ريخت عشقت در کام جان سعدي
تا بامداد محشر در سر خمار دارم