شماره ٣٨٦: شب دراز به اميد صبح بيدارم

شب دراز به اميد صبح بيدارم
مگر که بوي تو آرد نسيم اسحارم
عجب که بيخ محبت نمي دهد بارم
که بر وي اين همه باران شوق مي بارم
از آستانه خدمت نمي توانم رفت
اگر به منزل قربت نمي دهي بارم
به تيغ هجر بکشتي مرا و برگشتي
بيا و زنده جاويد کن دگربارم
چه روزها به شب آورده ام در اين اميد
که با وجود عزيزت شبي به روز آرم
چه جرم رفت که با ما سخن نمي گويي
چه کرده ام که به هجران تو سزاوارم
هنوز با همه بدعهديت دعاگويم
هنوز با همه بي مهريت طلبکارم
من از حکايت عشق تو بس کنم هيهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم
هنوز قصه هجران و داستان فراق
به سر نرفت و به پايان رسيد طومارم
اگر تو عمر در اين ماجرا کني سعدي
حديث عشق به پايان رسد نپندارم
حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
يکي تمام بود مطلع بر اسرارم