شماره ٣٨٣: مي روم وز سر حسرت به قفا مي نگرم

مي روم وز سر حسرت به قفا مي نگرم
خبر از پاي ندارم که زمين مي سپرم
مي روم بي دل و بي يار و يقين مي دانم
که من بي دل بي يار و نه مرد سفرم
خاک من زنده به تأثير هواي لب توست
سازگاري نکند آب و هواي دگرم
وه که گر بر سر کوي تو شبي روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
پاي مي پيچم و چون پاي دلم مي پيچد
بار مي بندم و از بار فروبسته ترم
چه کنم دست ندارم به گريبان اجل
تا به تن در ز غمت پيرهن جان بدرم
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از اين باد به گوش تو رساند خبرم
هر نوردي که ز طومار غمم باز کني
حرف ها بيني آلوده به خون جگرم
ني مپندار که حرفي به زبان آرم اگر
تا به سينه چون قلم بازشکافند سرم
به هواي سر زلف تو درآويخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخن هاي ترم
گر سخن گويم من بعد شکايت باشد
ور شکايت کنم از دست تو پيش که برم
خار سوداي تو آويخته در دامن دل
ننگم آيد که به اطراف گلستان گذرم
بصر روشنم از سرمه خاک در توست
قيمت خاک تو من دانم کاهل بصرم
گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور
هم سفر به که نماندست مجال حضرم
سرو بالاي تو در باغ تصور برپاي
شرم دارم که به بالاي صنوبر نگرم
گر به تن بازکنم جاي دگر باکي نيست
که به دل غاشيه بر سر به رکاب تو درم
گر به دوري سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم که همان سعدي کوته نظرم
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآيم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
شوخ چشمي چو مگس کردم و برداشت عدو
به مگسران ملامت ز کنار شکرم
از قفا سير نگشتم من بدبخت هنوز
مي روم وز سر حسرت به قفا مي نگرم