شماره ٣٧٩: آمدي وه که چه مشتاق و پريشان بودم

آمدي وه که چه مشتاق و پريشان بودم
تا برفتي ز برم صورت بي جان بودم
نه فراموشيم از ذکر تو خاموش نشاند
که در انديشه اوصاف تو حيران بودم
بي تو در دامن گلزار نخفتم يک شب
که نه در باديه خار مغيلان بودم
زنده مي کرد مرا دم به دم اميد وصال
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم
به تولاي تو در آتش محنت چو خليل
گوييا در چمن لاله و ريحان بودم
تا مگر يک نفسم بوي تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم
سعدي از جور فراقت همه روز اين مي گفت
عهد بشکستي و من بر سر پيمان بودم